برشهایی از کتاب مردی در تبعید ابدی-روایت زندگی ملاصدرا
مردی در تبعید ابدی روایت زندگی یک نوجوان است. نوجوانی به اسم محمد بن ابراهیم قوام شیرازی ملقب به ملاصدرا، در آستانه 16 سالگی با شوری در سر! نوجوانی که زیاد میدانست، از ریاضیات و علوم طبیعی و نجوم تا فلسفه و دین. البته فلسفه را از همه بیشتر میدانست. نوجوانی که غرق در رویاهای خویش به دنبال پاسخ پرسش های بی انتهایش در باب خالق هستی،به تبعید ابدی و آوارگی کشانده شد. او از بازیهای قدرت بزرگسالان چیزی نمیدانست و چیزی بیشتر از «هر گونه که خداوند صلاح میداند» را جستوجو میکرد و پس از قرن ها، فلسفه او در باب خداوند، در هوای آسمانی بلند تر از آسمان جاهلان نفس میکشد.
برای انتخاب پارههایی از این کتاب به زحمت فراوانی دچار شدم. چرا که این کتاب سراسر گنج است و آموزههای بسیار برای جوانان. نه فقط برای جوانان، چه بسا برای بزرگسالان، که چگونه باید با شور جوانان سر کنند. چگونه آنها را راهنمایی کنند. چگونه به جوانانی که ایده های نو در سر دارند و دنبالهرو چیز های کهنه نیستند پاسخ دهند.
در بخش اول، گفتوگوی او با پدرش ابراهیم شیرازی را آوردم که تا حد زیادی شخصیت او را شرح میدهد. در بخش دوم، گذری به برخی دیدگاههای فلسفی او زدم. ممکن است درک این بخش برای کسانی که هیچ آشنایی با فلسفه ندارند دشوار باشد. در بخش سوم، صحنه محاکمه او در مجلس شاه عباس صفوی را میبینیم. جایی که بزرگان دین شاه را راضی کردند که از کشتن او صرف نظر کند و به جایی دور تبعیدش کنند؛ تا آخر عمر!
این کتاب را به همهی نوجوانان، جوانان، دوستداران فلسفه و عرفان و دین، پیشنهاد میکنم.
مردی در تبعید ابدی روایت زندگی یک نوجوان است. نوجوانی به اسم محمد بن ابراهیم قوام شیرازی ملقب به ملاصدرا، در آستانه 16 سالگی با شوری در سر! نوجوانی که زیاد میدانست، از ریاضیات و علوم طبیعی و نجوم تا فلسفه و دین. البته فلسفه را از همه بیشتر میدانست. نوجوانی که غرق در رویاهای خویش به دنبال پاسخ پرسش های بی انتهایش در باب خالق هستی،به تبعید ابدی و آوارگی کشانده شد. او از بازیهای قدرت بزرگسالان چیزی نمیدانست و چیزی بیشتر از «هر گونه که خداوند صلاح میداند» را جستوجو میکرد و پس از قرن ها، فلسفه او در باب خداوند، در هوای آسمانی بلند تر از آسمان جاهلان نفس میکشد.
برای انتخاب پارههایی از این کتاب به زحمت فراوانی دچار شدم. چرا که این کتاب سراسر گنج است و آموزههای بسیار برای جوانان. نه فقط برای جوانان، چه بسا برای بزرگسالان، که چگونه باید با شور جوانان سر کنند. چگونه آنها را راهنمایی کنند. چگونه به جوانانی که ایده های نو در سر دارند و دنبالهرو چیز های کهنه نیستند پاسخ دهند.
در بخش اول، گفتوگوی او با پدرش ابراهیم شیرازی را آوردم که تا حد زیادی شخصیت او را شرح میدهد. در بخش دوم، گذری به برخی دیدگاههای فلسفی او زدم. ممکن است درک این بخش برای کسانی که هیچ آشنایی با فلسفه ندارند دشوار باشد. در بخش سوم، صحنه محاکمه او در مجلس شاه عباس صفوی را میبینیم. جایی که بزرگان دین شاه را راضی کردند که از کشتن او صرف نظر کند و به جایی دور تبعیدش کنند؛ تا آخر عمر!
این کتاب را به همهی نوجوانان، جوانان، دوستداران فلسفه و عرفان و دین، پیشنهاد میکنم.
محمد و پدرش ابراهیم
-من پدر نامهربانی نیستم محمد، و بازداشتِ به خشونت را هم دوست نمیدارم؛ اما بدان که کتاب، دریاییست، و نوجوانِ اسیرِ کتاب، به دریازدهیی ناآشنا با شنا. تو، بی شک، غرق خواهی شد.
-غرقیست شیرین؛ شیرین ترین غرق – اگر مقدر شود.
-هنوز بر ساحل ایستاده ای و از «غرق شیرین» سخن میگویی. هنوز شوری و تلخی دریا را نچشیده ای و خوفِ فرو رفتن را حس نکرده ای.
محمد! از همه ی این حرف ها که بگذریم، چیزی را قطعا که باید به خاطر بسپری: هدفِ دانش، دانش نیست، حضور است و اقدام، پیوستن به خلق و خدمت به مخلوق، نه بریدن از جهان ملموس و محسوس و فرو رفتن در خویش. سودمندی های حضور را فرو نهادن جُرم است محمد، و تو، از پیِ هر خواندنی، با چشم باز یا بسته، به رویاهای دور میروی؛ فقط به رویا های دور، از تو برای خاک و خلق خدا جز لاشه ای نمیماند. کاش میتوانستی خودت را در آن حال ببینی؛ کاش میتوانستی. باری به هنگامِ فرو رفتنت در وَهم، آینه ای قدّی در برابرت نهادم، به گمان اینکه لحظه ای خویشتن را در خواهی یافت و به خود بازخواهی گشت – در آن سفر های وهمی که میکنی - و تو، ندانسته، بر آن آینه پای زدی و آن را شکستی...
محمد! من، حاکمِ بخشی از از این ولایتم و وزیری مقتدر، و کسی هستم که همگان به سلامت عقل قبولم کرده اند و مرا اندرزگوی راه گشایی که خلاف نمی گوید و سنگ نمی اندازد، دانسته اند... اما تو...تو... تنها تو هستی محمد که کلام پدرت را نمیشنوی و پدرت را نمیپذیری – به ذره ای.
-هر فرزندی از پدر در میگذرد تا خود پدر شود و فرزندانش از او در گذرد. رنجیده نباش پدر! تو نیز گرچه احترام پدرت را بسیار نگه میداشتی، او را حاکم بر مقدرات خویش نکردی، که اگر کرده بودی، حال، از وزیران والا مقام خطهی شیرازی نبودی، بل در تاکستان های گرداگرد شیراز، انگور می چیدی و در خرده جنگ های سلاطین، سربازانه شمسیر میکشیدی.
دلِ مادرِ محمد باز میلرزد. نه میل به مداخله و مشارکت در بحث را دارد، نه تاب تحمل ایستادن پسر را در برابر پدر. یگانه فرزندی که در آستانه کهولت اولیا خویش از راه رسیده، بیش از آن ناز پروردِ تنعم است که بتوان به آسانی بر او تاخت و انتظار بازتاخت او را نداشت.
-محمد! میشود که همین باشی، همین قدر آگاه و مسلط و فهیم؛ اما این قدر تلخ نباشی؟ می شود که به راه خود بروی و در این راه، سنگ به سوی آنها که به راه تو نمی آیند، نپرانی، و قلب هایشان را به درد نیاوری؟
میدانی پسرم؟ می شود حرفی خلاف آنچه همگان – به غلط – می گویند گفت؛ اما آنگونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرند و تحقیر نشوند، نه آنکه همگان بر انگیخته شوند و به مقابله برخیزند.
-کلامی است بزرگ، مادر! ای کاش همین سخنِ کوتاه تو را بتوانم تمام عمر حلقه ی گوش روح خویش کنم؛ ای کاش!
محمد و فلسفهی او
ای بزرگان! بر همهی شما روشن است که «ماهیت»، چراییِ وجود است؛ یعنی علت وجود.«ماهیت»، چرایی و دلیلِ همه چیز است از جمله خداوند متعال؛ اما آیا خداوند، به راستی، به «چرایی» و «علت وجودی» احتیاج دارد؟ خداوند نیازمند هیچ چیز نیست از جمله چرایی و علت پدید آمدن. خداوند اصولا، به دلیل قدیم بودن، علتِ «پدید آمدن» ندارد. بنابراین، طبیعیست که وجود مطلق – که خداوند است – ابتدائا بینیاز به ماهیت باشد. یعنی در قدم اول، وجودِ وجود، کفایت میکند – بیهیچ دلیلی. آنگاه، دریافتِ ماهیت، به ارادهی آگاهِ خداوند، صرفا به دلیل آن میتواند باشد که انسان، نیازمندِ ادراکِ ماهوی همه چیز است. پس وجود، مقدم بر ماهیت است و ماهیت، متصل است به وجود – بی فاصله.
-حضرت صدرالمتالهین! محض کسب فیض میپرسم. آیا، به طور نظری و فلسفی، عکس این مسئله هم عینا صادق نیست؟ یعنی ما نمیتوانیم بگوییم «ماهیتِ» خداوند، بینیاز به «وجود» است. یعنی همان «ماهیتِ خدایی» برای خداوند، کافی بوده است و کافیست، و خداوند، میتواند به همان ماهیت بسنده کند و به مرحلهی «وجود» نرسد یا اگر میرسد، بلافاصله بعد از ماهیت برسد؟
-قاعدتا نباید بشود ای شیخ! توجه بفرمایید که وجود، یعنی هستی. وجود مطلق، یعنی هستیِ مطلق. هستی، نمیتواند تابع بخشی از هستی باشد، و ماهیت، بخشی از هستیست: چراییِ هستیست. در حیاتِ ناچیزِ مادی نیز چنین امری محسوس است. ما ابتدا گرسنه میشویم، آنگاه به چراییِ گرسنه شدن میاندیشیم؛ ابتدا دردمند میشویم، آنگاه به چراییِ وجود درد میاندیشیم و به کشف چرایی، محتاج میشویم. آیا میتوانیم، بدون هیچ احساسی از وجود گرسنگی، از خود بپرسیم: چرا گرسنهییم؟ و ماهیتِ این گرسنگی در کجاست؟
-آفرین ای جوان دانشمند! شما، شاید که با حل این مسئله، بسیاری از مشکلات را در این زمینه، حل کرده باشی...
-و شاید هم، البته، بر مجموعِ مشکلات، مشکلی عظیم افزوده باشی...
جملگی حاضران را این سخنِ شوخ طبعانهی یکی از حکما به خنده انداخت؛ و خنده، نقطهی خوبی برای این اجلاس بود...
غرق تمام، تبعید ابدی
دوستان و دشمنان، جملگی در اضطراب.
ملا محمد، اما، همان دَم که وضو ساخته بود از چشمهی عشق، چار تکبیر زده بود یکسره بر آنچه که هست. یک لحظهی گریزا، میل به سماع در او جوشید؛ اما خوب ترین یارانش از او خواسته بودند که خویش نگه دارد. دندان بر جگر فرو بُرد، خون از جگرِ شکافته به کاسهی دیدگانش چکید.
گروهِ مجازات کنندگان، پیش درِ تالار، چشم به دهان شاه دوخته بودند.
کور کننده به کور کردن میاندیشید.
بر دار کننده به آویختن،
گردن زن به زدنِ گردنِ باریک مُلا...
شاه گفت:«دلِ این جماعتِ بزرگ از فقهای دربار را نمیتوانم بشکنم. میترسم که نفرینم کنند و به مرضی لاعلاج گرفتار آیم. دل بزرگانِ حکمت اسلامی و علوم عقلی و نقلی عصر حاضر را هم نمیتوانم چندان به درد آورم که هیچ راهی برای دلجویی از ایشان باقی نماند... پس، ما، این ملای خیرهسر را نَفیِ بَلَد میکنیم...
ملا! از اصفهان برو! برای همیشه! برو به هر جهنمی که دلت میخواهد؛ اما به زادگاهت شیراز مرو که آنجا آتشی به پا خواهی کرد، و به قزوین و تبریز و توس نیز مَرو... تا فردا به گاهِ غروب به وقت میدهم که ناپدید شوی؛ واِلا، البته دستور میدهم که گردنت را بزنند...»
از آتش بدون دود ( البته فقط جلد اول از سه جلدی)
تا جاده های آبی سرخ درباره میر مهنا
تا عاشقانه های سه گانه ش
و حتی اون کتاب سرود خوان جنگ که انتشارات روزبهان سالهاست جرئت چاپ جدیدشو نداره :)) . البته من خودم نخوندم ولی چند تا جمله ازش رو که دیدم فهمیدم چرا تجدید چاپ نمیشه :))
جدیدا اما ، توی اپلیکیشن طاقچه یه کتاب دیدم از نادر که تا حالا ندیده بودم . نشان کردم بخونمش سر فرصت . بنام تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ